محل تبلیغات شما

بهترین شعرهای انتخابی من




نتیجه تصویری برای شعر در مورد سردار سلیمانی

بهای لاله ی خون خفته پر ثمر تر گردد
شهید عاشق این بیشه زنده تر گردد

نماز کعبه ی دل آیه ی وفاداری است
که سینه اش سپر نیزه ی خطر گردد

خوشا به حال گلی از ترانه های شبش
نسیم صبح امید و دم سحر گردد

طبر بساق صنوبر چه می زنی نادان؟
که ریشه برکشد از خاک و بارور گردد

چو جان ز پیکر خاکین خود رها بیند
برون ز واهمه سیمرغ بال پر گردد

مزن به شعله آتش که رونق این باغ
به روی دوش بهاران دوباره بر گردد

ز داغ سینه ی گل ها شقایقی روید
که پهنه پهنه صحرایی از شرر گردد

هزار تازه نفس چون جوانه خواهد رُست
ز سمت جاده خوبان و همسفر گردد

اشعاری در وصف سردار قاسم سلیمانی


یا علی گفتن چه آسان! با علی بودن چه سخت

شاعر: احمد حسین پور علوی

قطره ام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آن قدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم

بر قلم آن کس که می راند سخن من نیستم
بی علی در فکر یک پایان روشن نیستم

بی خود از خود می شوم تا نام او را می برند
قدسیان این ذکر را تا عرش بالا می برند

قطره بودم آمدم مبهوت دریایم کنند
موج ها فکری برای تشنگی هایم کنند
ذره باشم تا غبار راه مولایم کنند
سخت مجنونم بگو مردم تماشایم کنند

با مفاتیح الجنان چشم او در باز شد
یا علی گفتم صدوده بار عشق آغاز شد

ابر مبهوتش شد و با جوهر باران نوشت
باد هوهو کرد و با یادش هو القرآن نوشت
ماه او را چارده بار از صمیم جان نوشت
نوبت خورشید چون شد نور جاویدان نوشت

ابر و باد و ماه و خورشید و فلک کاتب شدند
خوش نویسان علی بن ابی طالب شدند

ذکر او را گفته حتی کوه و دریا و درخت
یا علی گفتن چه آسان! با علی بودن چه سخت
جز علی از هر چه در دنیاست بربستیم رخت
سال و فال و حال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت

نیست در این شهر یاری جز علی یک شهریار !!»
لا فتی الا علی لا سیف الا ذولفقار

من نمی گویم از این می کی ننوش و کی بنوش
حضرت ساقی به من فرمود پی در پی بنوش
آستان بوسش بمان و با خیال وی بنوش
می بنوش و می بنوش و می بنوش و می بنوش

عشق مولایم علی این گونه مستم کرده است
بر در می خانه ها صهباپرستم کرده است

دوش درویشی صدا می زد دل و دلبر علی ست
ما همه لب تشنه ایم و ساقی کوثر علی ست
دست حق و شیر حق و حضرت حیدر علی ست
اوّلین مظلوم عالم بعد پیغمبر علی ست

عاقبت این عشق انسان را الهی می کند
با علی هر کس که باشد پادشاهی می کند

او جمالی دل ربا را دیده در صبر جمیل
صبر او ایمان او ورد زبان جبرئیل
هست راه پیچ در پیچ قیامت را دلیل
داستان آتش و دستان محتاج عقیل

عارفان غرقند در ژرفا ی اقیانوسی اش
مایه ی فخر ملائک می شود پابوسی اش

در حریمش می وزد گویی نسیم از هر طرف
هم کبوتر می پرد هم یا کریم از هر طرف
می رسد بانگ صراط المستقیم از هر طرف
هم فقیر و هم اسیر و هم یتیم از هر طرف

هر که باشد هر چه باشد او پناهش می دهد
صاحب این خانه بی تر دید راهش می دهد.



ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟
جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه
هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار
حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

خندید صبح بر من و بر انتظار من
زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

فرهاد یاد باد که چون داستان او
شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن
ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست

برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم
کان یار یار نیست که اندر کنار نیست

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است
گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

بر ما گذشت نیک و بد ، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست

عماد خراسانی


آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد
کاشاز روز ازل فکر دل ما می کرد

آنکهمی داد ترا حسن و نمی داد وفا
کاشکیفکر من عاشقِ شیدا می کرد

یانمی داد ترا این همه بیدادگری
یامرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

کاشکیگم شده بود این دلِ دیوانه ی من
پیشاز آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد

ایکه در سوختنم با دلِ من ساخته ای
کاشیک شب دلت اندیشه ی فردا می کرد

کاشمی بود به فکر دلِ دیوانه ی ما
آنکهخلق پری از آدم و حوا می کرد

کاشدرخواب شبی روی تو می دید عماد
بوسهای از لب لعل تو تمنا می کرد

عماد خراسانی


آپلود عکس

چنین شد روزگاران معــــــــلم!                رفــــــاه نابسامان معــــــــــلم!

بسختی طی شود هر ماه و سالش             که بر لب می رسد جان معلم!

همه آگه ز اســــــــــرار حقوقش               نه بــــر آلامِ پنهان معـــــــلم!

در این آشفته بازار گــــــرانی                 تُهی نانی است بر خوان معلم!

همیشه ضامن هر قسط و وام است!          امان از مهر و احسان معـــلم!

به صد سال دگر شاید( پژو) هم                بگیرد جای (پیکان )معـــــلم!

هُتل،ها" مال" از ما بهتران" است             نه جایی بهر اسکان معــــلم!

در "اِسکان موقت" گربه  و موش              رَوَد بالا ز طِفلان معـــــــلم!

طلایی بیمه "را "مِس بیمه" گویند!        که نتوان کرده درمان معــلم!

حقوقش جملگی بر باد رفته است              چو پُر گردیده  دندان معـــلم!  

به " سیما و صدایش "من چه گویم؟           چه می خواهد وی از جان معلم؟

بجای انعـــــــــــــکاس مشکل او             شِمارَد لُقمه ی نان معـــــــلم!

هزاران مشکل دیگر نَکاهَــــد                 ز عشق و کار و ایمان معـلم!

نیاید کاری از دستــــــم ولیکن                 زنم بوسه به دستان معـــــلم!


Image result for ‫ســرم را بــــاد برد‬‎
شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام

لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد

من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند

نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز

دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد

حامد عسکری


xnef_dsc_7311.jpg
هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا. تر میشوی

حامد عسکری

6kl4_img_20160702_134100.jpg.jpg.jpg

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده 

چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند

عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را

که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران

تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:

زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده

حامد عسکری


Related image
زنگ انشا شد عزیزان دفتر خود وا کنید

ساعتی را با معلم صحبت از بابا کنید

صحبت خود را معلم با خدا آغاز کرد

کهنه زخمی از میان زخمها سر باز کرد

ساعتی رفت و تمام بچه ها انشا به دست

هر کسی پیش آمد و دفتر نشان داد و نشست

ناگهان چشم معلم بر سعید افتاد و گفت

گوش ما باید صدای دلنوازت را شنفت

دفتر خود را نیاوردی عزیزم پیش ما

نازنین حرفی بینگونه غمگینی چرا

سر به زیر و چشم نم آهسته پیش آمد سعید

از غم هجران بابا زیر لب آهی کشید

دفتر اندوه و غم یکبار دیگر باز شد

قصه ی غمگین بابا اینچنین آغاز شد

بچه ها بابای من در زندگی چیزی نداشت

غصه را بر روی غم غم روی ماتم میگذاشت

مادرم وقتی که از دنیای فانی رخت بست

رشته یتقدیر بابا ناگهان از هم گسست

بلبلی از آشیان زندگانی پر کشید

از نبود مادرم بابا چه آمد بر سرم

من خجالت میشکم بر چشم سارا بنگرم

روزگار خواهر شش ساله ام بد میگذشت

شمع شبهای وصال از بخت او خاموش گشت

رفتگر در گوشه ای از کوچه ی پر پیچ و غم

بر زمین افتاد از کثرت اندوه و غم

از فراق روی همسر در جوانی پیر شد

پیر هجران عاقبت از زندگی سیر شد

چون در آن سرما کسی در کوچه ی بن بست نیست

آنکه بر روی زمین افتاده پس بابای کیست

پیرمردی خسته در صبح زمستان جان سپرد

کودکان خردسال خویش را از یاد برد

بچه ها این سرگذشت تلخ بابای من است

قصه یغمگین سارا دختری بی سرپرست

لقمه نانی برای عمه جانم می برم

من به سارا جمعه ها اسباب بازی میخرم

کودک ده ساله وقتی همچو بابا می شود

نیمه ای از روز را شاگرد بنا می شود

پینه های دست من گویای درد کهنه ایست

زیر پای فقر باباهای ما امضای کیست؟

چون که انشای غم انگیز سعید اینجا رسید

جای اشک از چشم آقای معلم خون چکید

چهره ی غمگین آقای معلم زرد شد

از غم و اندوه شاگردش سراپا درد شد

لحظه ای در خود فرو رفت و سپس آهی کشید

پیش چشم کودکان زد بوسه بر دست سعید

بچه ها انشای این کودک پر از اندوه شد

غصه و غمهای او اندازه ی یک کوه بود

گرچه این انشای غمگین مادر و بابا نداشت

درس عشق و عاشقی در جمع ما برجا گذاشت

پینه های زخمناک این پسر غم آفرید

از زمین تا آسمان اندوه و ماتم آفرید

کاسه صبر معلم ناگهان لبریز شد

چشم غمناکش به چشم مرد کوچک تیز شد

گفت یا رب دست این فرزند میهن زخمناک

زخم اگر بر دل نشیند زخم دیگر را چه باک

گر چه خاک سرزمین پاکم از جنس طلاست

فقر و ماتم ، گریه و غم سهم باباهای ماست


Image result for €Øکس نوØتـ€Ž

دفتر شعر من ای دوست، ز تو نام گرفت
قلمم از زخ زیبای تو الهام گرفت

مصرع اول هر بیت ،بجز یاد تو نیست
تا که ابیاتِ غزل ،از تو سرانجام گرفت

هر چه از عشق سرودم، همه در وصف تو بود
هر کلامی که نوشتم ،ز رُخَت وام گرفت

دلم از دیده به هر سو نگران ، داشت نگاه
تا تو را دید نگاهم ، دلم آرام گرفت

مسجد و میکده ،جز وصف جمال تو نبود
سر به محراب و، دل از دست توأم جام گرفت

نظری دل به دلِ حادثه بسپار و برو
چون تو بسیار در این حادثه ‌، ایام گرفت


Image result for ‫مجنون‬‎
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق ؛ دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت : ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

 مرتضی عبدالهی


روز مرگم  اشک را پیدا کنید

روی قلبم عشق را پیدا کنید

روز مرگم خاک را باور کنید

روی قبرم لاله را پرپر کنید

خانه را وقف نیلوفر کنید

پیکرم را غرق در شبنم کنید

روز مرگم دوست را دعوت کنید

بعد مرگم خنده را سر کنید

رفتنم را ای دوستان باور کنید

 

 


Related image

مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی

که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی

کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل

فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی

به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان

بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی

چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی

چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی

مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید

ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی

ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن

حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی

بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی

قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی

وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد

به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی

اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی

وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی

در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی

اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی

گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی

که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی

اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو

وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی

گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا

گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی

به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را

که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی

منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه

که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی

دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من

خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی

چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی

ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی

بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی

زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی

هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش

که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی


نتیجه تصویری برای مهـربان مـن

نـامـت نوشــته شــد به دلــم . مهـربان مـن

 از عشــق تسـت . ســبز و بــهار و خــزان مـن


یکــدم ز پشـت پنـجـره چـون جـام آفتـــــاب

 بـر من نگـــاه کـن ؛ فــدای تو جــــان مـــــن


از آن نگـــاه خــویـش بــریــز آب زنـدگـــــــی

 بــر جــان تشــنه ام نمــانـده تـــــوان مــــن


در حســرت نگـــاه تــو . مــن آه میـکشـــــم

 امــا کجــاسـت پــاســـــخ آهِ  نهـــــــــــــان مـن؟


آتــش فتــــاده بــر چــمن ســبز زنــدگــــــی

ویــرانــــه میشــــود ز غــمـت آشــــــیان مــــن


پـــژ واک نــام تسـت  کـــه تـکــرار میشـــو د

هــمچـون ســتـاره هـا بــه شـب آسـمان مـن


ای چـشمه ی زلال و صمیـمی بجـوش بـــاز

 ســیـــــــــراب کـــن زجــام محـــبـت روان مــن


جــاریســت  نازنیــن من اکـنـون بـه پــای تـو

گــل بـوســه هــای سـرخ غزل از لبـــان مــــن


شـبهـا چـو شــمع . زاتـش دل. ذوب میشوم

 افسوس کـو در ایـن دل شـب همـزبــان مــن؟


 شعر از محمود انصاری کلیبری


بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
                             داغ تو دارد این دلم جای ِ دگر نمی شود

دیده عقل مست تو ، چرخه چرخ پست ِ تو
                             گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود

جان ز تو جوش می کند  دل ز تو نوش می کند
                             عقل خروش می کند بی تو به سر نمی شود

خمر ِ من و خمار ِ من باغ من و بهار ِ من 
                             خواب من و خمار من بی تو به سر نمی شود

جاه و جلالِ من تویی مکلت و  مالِ من تویی
                              آب ِ زلال من تو یی بی تو به سر نمی شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
                             آن ِ منی کجا روی بی تو به سر نمی شود

دل بِنَهَند برکنی ، توبه کنند بشکنی
                            این همه خود تو میکنی بی تو به سر نمی شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
                           باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمی شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
                           ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمی شود

خواب مرا بِبَسته ای نقش مرا بشسته ای
                           وز همه ام گسسته ای بی تو به سر نمی شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
                          مونس و غم گسار من بی تو به سر نمی شود

بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
                        سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر نمی شود

هرچه بگویم ای صنم ، نیست جدا ز نیک و بد
                        هم تو بگو ز لطف ِ خود بی تو به سر نمی شود
مولانا

(ا) الا یا ایها الاول به نامت ابتدا کردم
__________________________
(ب) برای عاشقی کردن به نامت اقتدا کردم
__________________________
(پ) پشیمانم پریشانم که بر خالق جفا کردم
__________________________
(ت) توکل بر شما کردم به سویت التجا کردم
__________________________
(ث) ثنا کردم دعا کردم صفا کردم
__________________________
(ج) جوانی را خطا کردم ز مهرت امتناع کردم
__________________________
(چ) چرایش را نمیدانم ببخشا گر خطا کردم
__________________________
(ح) حصارم شد گناهانی که آنجا در خفا کردم
__________________________
(خ) خداوندا تو میدانی  که از غفلت چه ها کردم
__________________________
(د) دلم پر مهر تو اما چه بی پروا گناه کردم
__________________________
(ذ) ذلالم داده ای اکنون که بر تو اقتدا کردم
__________________________
(ر) رهت گم کرده بودم من که گفتم اشتباه کردم
__________________________
(ز) زبانم قاصر از مدح و کمی با حق صفا کردم
__________________________
(س) سرم شوریده میخواهی سرم از تن جدا کردم
__________________________
(ش) شدی شافی برای دل تقاضای شفا کردم
__________________________
(ص) صدا کردی که ادعونی خدایا من صدا کردم
__________________________
(ض) ضعیف و ناتوانم من به درگاهت ندا کردم
__________________________
(ط) طلسم از دل شکستم من که جادو بی بها کردم
__________________________
(ظ) ظلمت نفس اماره که شکوه بر صبا کردم
__________________________
(ع) علیمی عالمی بر من ببخشا که خطا کردم
__________________________
(غ) غمی غمگین به دل دارم که نجوا با خدا کردم
__________________________
(ف) فقیرم بر سر کویت غنایت را  صدا کردم
__________________________
(ق) قلم را من به قرآن کریمت مقتدا کردم
__________________________
(ک) کتابت ساقی دلها قرائت والضحی کردم
__________________________
(گ) گرَم از درگهت رانی خداوندا خطا کردم
__________________________
(ل) لبم خاموش و دل را با تکاثر آشنا کردم
__________________________
(م) مرا سوی خود آور از این رو من صفا کردم
__________________________
(ن) نرانیم ز درگاهت  که یاربی صدا کردم
__________________________
(و) ولیت را همی خوانم، او را  مقتدا کردم
__________________________
(ه) همین شعرم به درگاهت قبول افتد دعا کردم 
__________________________
(ی) یکی عبد گنهکارم مرا عفوم نما یارم غزل را انتها کردم

Image result for ‫چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری‬‎

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری 
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد 
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان 
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی 
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند 
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد 
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست 
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم 
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر 
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها 
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

 هوشنگ ابتهاج


Image result for ‫گردش چشم سیاه تو خوشم می آید‬‎
گردش چشم سیاه تو خوشم می آید

موج دریای نگاه تو خوشم می آید

همچو مهتاب که بر ابر حریری تابد

تن و تن پوش سیاه تو خوشم می آید

چون چراغی که دل شب به مزاری سوزد

سوختن در سر راه تو خوشم می آید

در سپهر نگهم نور فشاند شبها

مهر من جلوه ماه تو خوشم می آید

جلوه گلشن اندام که دیدی ای دست

که خس و خار و گیاه تو خوشم می آید

بسکه در آتش هجران کسی سوخته ایی

اشک جان پرور و آه تو خوشم می آید

رفتی از خویش و کف پای که را بوسیدی؟

ای دل پاک گناه تو خوشم می آید


حیدری وجودی


گفتی: مگر من کیستم؟ گفتم: تو دنیای منی.

گفتی: به جز این چیستم؟ گفتم: تو رویای منی

گفتی: به امیدم نباش، من یک شب دلخسته ام

گفتم: نمی دانی مگر؟ امید فردای منی

گفتی: دل من زخمی این روزهای شب زده است

گفتم: تو اما مرهم این قلب تنهای منی

گفتی: چه میخواهی تو از این ساحل ویران شده؟

گفتم : هنوزم در غزل، آبی دریای منی

گفتی: هنوزم شاعری؟ بارانی و لبریز و سبز؟

گفتم: دچار و شاعرم ، زیرا تو زیبای منی

گفتی: چه فرقی می کند، باشم کنارت یا که نه؟

گفتم: نمی دانی مگر؟ امروز و فردای منی

گفتی: که مجنون می شوی از بودنت با من ، برو

گفتم: که مجنون بوده ام از وقتی تو عشق منی

قدرت کردگار می بینم

حالت روزگار می بینم

حکم امسال صورت دگر است

نه چو پیرار و پار می بینم

از نجوم این سخن نمی گویم

بلکه از کردگار می بینم

غین در دال چون گذشت از سال

بوالعجب کار و بار می بینم

در خراسان و مصر و شام و عراق

فتنه و کارزار می بینم

گرد آئینه ضمیر جهان

گرد و زنگ و غبار می بینم

همه را حال می شود دیگر

گر یکی در هزار می بینم

ظلمت ظلم ظالمان دیار

غصهٔ درد یار می بینم

قصهٔ بس غریب می شنوم

بی حد و بی شمار می بینم

جنگ و آشوب و فتنه و بیداد

از یمین و یسار می بینم

غارت و قتل و لشکر بسیار

در میان و کنار می بینم

بنده را خواجه وش همی یابم

خواجه را بنده وار می بینم

بس فرومایگان بی حاصل

عامل و خواندگار می بینم

هرکه او پار یار بود امسال

خاطرش زیر بار می بینم

مذهب ودین ضعیف می یابم

مبتدع افتخار می بینم

سکهٔ نو زنند بر رخ زر

در همش کم عیار می بینم

دوستان عزیز هر قومی

گشته غمخوار و خوار می بینم

هر یک از حاکمان هفت اقلیم

دیگری را دچار می بینم

نصب و عزل تبکچی و عمال

هر یکی را دوبار می بینم

ماه را رو سیاه می یابم

مهر را دل فَگار می بینم

ترک و تاجیک را به همدیگر

خصمی و گیر و دار می بینم

تاجر از دست بی همراه

مانده در رهگذار می بینم

مکر و تزویر و حیله در هر جا

از صغار و کبار می بینم

حال هندو خراب می یابم

جور ترک و تتار می بینم

بقعه خیر سخت گشته خراب

جای جمع شرار می بینم

بعض اشجار بوستان جهان

بی بهار و ثمار می بینم

اندکی امن اگر بود آن روز

در حد کوهسار می بینم

همدمی و قناعت و کُنجی

حالیا اختیار می بینم

گرچه می بینم این همه غمها

شادئی غمگسار می بینم

غم مخور زانکه من در این تشویش

خرمی وصل یار می بینم

بعد امسال و چند سال دگر

عالمی چون نگار می بینم

چون زمستان پنجمین بگذشت

ششمش خوش بهار می بینم

نایب مهدی آشکار شود

بلکه من آشکار می بینم

پادشاهی تمام دانائی

سروری با وقار می بینم

هر کجا رو نهد بفضل اله

دشمنش خاکسار می بینم

بندگان جناب حضرت او

سر به سر تاجدار می بینم

تا چهل سال ای برادر من

دور آن شهریار می بینم

دور او چون شود تمام به کار

پسرش یادگار می بینم

پادشاه و امام هفت اقلیم

شاه عالی تبار می بینم

بعد از او خود امام خواهد بود

که جهان را مدار می بینم

میم و حا ، میم و دال می خوانم

نام آن نامدار می بینم

صورت و سیرتش چو پیغمبر

علم و حلمش شعار می بینم

دین و دنیا از او شود معمور

خلق از او بختیار می بینم

ید و بیضا که باد پاینده

باز با ذوالفقار می بینم

مهدی وقت و عیسی دوران

هر دو را شهسوار می بینم

گلشن شرع را همی بویم

گل دین را به بار می بینم

این جهان را چو مصر مینگرم

عدل او را حصار می بینم

هفت باشد وزیر سلطانم

همه را کامکار می بینم

عاصیان از امام معصومم

خجل و شرمسار می بینم

بر کف دست ساقی وحدت

بادهٔ خوش گوار می بینم

غازی دوست دار دشمن کش

همدم و یار و غار می بینم

تیغ آهن دلان زنگ زده

کُند و بی اعتبار می بینم

زینت شرع و رونق اسلام

هر یکی را دو بار می بینم

گرک با میش شیر با آهو

در چرا برقرار می بینم

گنج کسری و نقد اسکندر

همه بر روی کار می بینم

ترک عیار مست می نگرم

خصم او در خمار می بینم

نعمت الله نشسته در کنجی

از همه بر کنار می بینم


شاه نعمت الله ولی


شرابی خوردم از دستِ عزیزِ رفته از دستی

نمیدانم چه نوشیدم که سیرم کرده از هستی


خودم مستُ ،غزل مستُ ،تمام واژه ها مستند

قلم شوریده ای امشب،عجب اُعجوبه ای هستی!


به ساز من که میرقصی،قیامت میکنی به به.

چه طوفانی به پا کردی،قلم شاید تو هم مستی؟!


زمین مستُ،زمان مستُ،مخاطب مست شعرم شد

بنازم دلبریهایت!قلم، الحق که تردستی


فلانی فرق بسیار است،میان مستی و مستی

عزیزم خوب دقت کن!به هر مستی نگو پستی


تظاهر میکنی اما،تو هم از دیدِ من مستی

اگر پاکیزه تر بودی،به شعرم دل نمی بستی


خودم مستُ ،غزل مستُ، تمام واژه ها مستند

مخاطب معصیت کردی!به مشتی مست پیوستی
آفاق نظری

Image result for ‫باخدابودن‬‎

 با خدا خواهی شوی نزدیک از خود دور باش

قهر کن با تیرگی آنگه رفیق نور باش


هر کجا رو آوری طور است موسایی بجو

بی خبر موسی تو خود هستی مقیم طور باش


حور زیبایی ندارد پیش زیبایی دوست

محو روی دوست شود کمتر به فکر حور باش


گر چه در خود از خدا مامورها داری به کوش

خود برای خود به دفع هر خطر مأمور باش


مار آزارد زنیش و مور ماند زیر پا

خوی آدم خوش بود نه مار شونه مور باش


این سخن را از امیرالمؤمنین دارم به یاد

هر مصیبت تا لب گور است فکر گور باش


گاه دیدار خدا از پای تا سر چشم شو

و زنگاه غیر او تا چشم داری کور باش


هر کجا دیدی که خواهند از خدا دورت کنند

تا قدم داری از آن دور از خدایان دور باش


بر طناب دار خود میثم» چو میثم بوسه زن

نه به زر پابند نه تسلیم حرف زور باش

حاج غلامرضا سازگار


آسمانِ آبیِ عرفانِ من چشمان توست

اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست


در حضور چشم هایت عشق معنا می شود

اولین درس دبیرستان من چشمان توست


در بیابانی که خورشیدش قیامت می کند

سایبان ظهر تابستان من چشمان توست


در غزل وقتی که از آیینه صحبت می شود

بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست


من پُر از هیچم ، پُر از کفرم ، پُر از شرکم ، ولی

نقطه های روشن ایمان من چشمان توست


در شبستانی که صد سودابه حیران من اند

جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست


باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن  !

درد من ، این درد بی درمان من چشمان توست

محمد سلمانی


مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است

خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است


هر زمان یادت میفتم مثل قبرستانم و

سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است


ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش

این سکوت بی رضایت، نه؛ به من برخورده است


غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند

تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است


تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد

آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است


آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند


تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است



کاظم بهمنی


http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها
تماشای تو وقت دلبری سخت است باور کن

تو را دیدن به چشم خواهری سخت است باور کن


تصور کردنت حتی میان خواب های من

بدون چادر و بی روسری سخت است باور کن


از اینکه شمع هر محفل شدی آهسته می سوزم

چه ساده از همه دل می بری سخت است باور کن


تصور کردنش حتی مرا از پا می اندازد

تو باشی در کنار دیگری سخت است باور کن


من آن آتشفشانم که فرو خوردم غم خود را

دلی پر دارم و. افشاگری سخت است باور کن


مرا با گوشه ی چشمی به اتش می کشی، آری

نگاهت باشد اما سرسری سخت است باور کن


به خون دل به دست آوردمت دل کندن آسان نیست

که بگذاری و راحت بگذری سخت است باور کن


سیدعلیرضا جعفری

چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟

           

بیایید از عشق صحبت کنیم


تمام عبادات ما عادت است

        

به بی‌عادتی کاش عادت کنیم


چه اشکال دارد پس از هر نماز

             

دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟


به هنگام نیّت برای نماز

    

 به آلاله‌ها قصد قربت کنیم


چه اشکال دارد که در هر قنوت

          

دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟


چه اشکال دارد در آیینه‌ها

 

جمال خدا را زیارت کنیم؟


مگر موج دریا ز دریا جداست

        

چرا بر یکی» حکم کثرت» کنیم؟


پراکندگی حاصل کثرت است

   

بیایید تمرین وحدت کنیم


وجود» تو چون عین ماهیت» است

      

چرا باز بحث اصالت» کنیم؟


اگر عشق خود علت اصلی است

       

چرا بحث معلول» و علت» کنیم؟


بیا جیب احساس و اندیشه را


پر از نقل مهر و محبت کنیم


پر از گلشن راز، از عقل سرخ


پر از کیمیای سعادت کنیم


بیایید تا عینِ عین القضات


میان دل و دین قضاوت کنیم


اگر سنت اوست نوآوری


نگاهی هم از نو به سنت کنیم


مگو کهنه شد رسم عهد الست


بیایید تجدید بیعت کنیم


برادر چه شد رسم اخوانیه؟


بیا یاد عهد اخوت کنیم


بگو قافیه سست یا نادرست


همین بس که ما ساده صحبت کنیم


خدایا دلی آفتابی بده


که از باغ گل‌ها حمایت کنیم


رعایت کن آن عاشقی را که گفت:


بیا عاشقی را رعایت کنیم

 قیصر امین پور

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

هر چه کردم - هر چه - آه انگار آرامم نکرد


روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

 گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد


بی تو خشکیدند پاهایم کسی را هم نبرد

 درد دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد


خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد

خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد


سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس

 دستمال تب بر نم دار آرامم نکرد


ذوق شعرم را کجا برد؟ که بعد از رفتنت

 عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

نجمه زارع


dsc_0340.jpg
دارم گله از یار چرا یاریم نکرد
رحمی به حال منقلب و زاریم نکرد
از بس که زجر دیده دلم خونِ خون شده
در حیرتم از او ز چه دلداریم نکرد
پرسیده ام ز خود که چرا یار باوفا
فکری به حالِ بی کسی و خواریم نکرد
ماندم به کار خویش پریشان و خسته دل
گویا توجهی به گرفتاریم نکرد
یک عمر دم ز شاه شهیدان حسین زدم
آیا نگه به اشک و عزاداریم نکرد ؟!!!
بی اعتنائیش به یقین بی دلیل نیست
بی ارزشم که دوست خریداریم نکرد
نه نه بس است حرف گزاف ای شکسته دل
دیگر مگو که یار چرا یاریم نکرد
جلال الدین حیدری


Image result for ‫زلف زیبایت‬‎

زلف را شانه مزن ، شانه به رقص آمده است

من که هیچ. آینه ی خانه به رقص آمده است


 من و میخانه ی متروک جوانسالی ها

  ساقی بی می و پیمانه به رقص آمده است


مردم شهر نظرباز و تو در جلوه گری

یار می گرید و بیگانه به رقص آمده است


  شعری از آتش دیدار به لب دارد شمع

  عشق در پیله ی پروانه به رقص آمده است


باد هر چند صمیمانه دویده است به خاک

برگ پاییز غریبانه به رقص آمده است


 باز در سینه کسی سر به قفس می کوبد

  به گمانم دل دیوانه به رقص آمده است

مهدی مظاهری


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

evtsanomas دانلود فیلم ایرانی لیلی و مجنون چت|چتروم لیلی چت سایت روستای غینرجه tumaconlu اطلاعات هوانوردی سولفان کلوپ saygraphheadro Charles's style محله مهرمادر-خواجه ربیع